لشکر زرهی و مکانیزه صدام از شمالی ترین و جنوبی ترین نقطه استان خوزستان سمت اندیمشک می آید … هدف تصرف استان خوزستان … اندیمشک این شاهراه طلایی خوزستان باید سقوط می کرد … خطوط ارتباطی جاده ای از شمال به جنوب، خط ریلی و نیز تقویت جبهه جنوب از شهر اندیمشک وارد خوزستان می شود … پس اندیمشک باید سقوط می کرد.
به مردمان اندیمشک خبر رسید عراق تا بیخ گوش شما رسیده! زن ها و فرزندان خود را بیرون ببرید و هرکسی می تواند خودش برای دفاع اعلام آمادگی کند. زنان اندیمشکی سینه ستبر کردند و گفتند: ما هیج جا نمی رویم! ما هستیم! شما بروید ما پشت سر شما می آئیم و می جنگیم. تلاش مردان اندیمشکی به نتیجه نرسید … نیروهای بسیج مردمی با گرز و چماق و تفنگ میراث پدری شان، تصمیم به جان فشانی و ایستادگی در برابر لشکر زرهی و مکانیزه در برابر متجاوزان بعثی گرفتند. خودشان را به پل نادری رساندند.این فاجعه خونین، اولین عملیات نظامی در جنگ ایران و عراق بود که در آن،با مقاومت جانانه بسیج و نیروهای مردمی به فرماندهی شهید جواد زیوداری(معلم اسوه اندیمشک)و به کمک لشکر خرم آباد،در تاریخ ۶ مهرماه سال ۱۳۵۹،حماسه بزرگ پل نادری رقم خورد … صدام کینه مردم اندیمشک را به دل گرفت.بمباران پشت بمباران … موشک باران پشت موشک باران … اندیمشک باید سقوط می کرد و خوزستان، عربستانِ عراق می شد!
صدام از بمباران های وحشیانه و بی رحمانه هر روزش خسته نشد و در تاریخ ۴ آذرماه سال ۱۳۶۵، فاجعه دردناک طولانی ترین بمباران هوایی بعد از جنگ جهانی دوم به مدت ۱۰۰ دقیقه(یک ساعت و چهل دقیقه)! را در این شهر رقم زد و اندیمشک، کربلایی دیگر، غرق در خون شد … نقطه هدف ایستگاه راه آهن … اصلی ترین نقطه استراتژیک در تامین جبهه جنوب.اندیمشک باید سقوط می کرد! …
میدان راه آهن قتلگاه شد … کف زمین پر از خون و تکه های پاره پاره پیکر شهدا شد … در جوی ها خون بود که به جای آب روان بود … از برگ درخت ها چون بارانِ بهاری قطره های خون بود که روی زمین می چکید … تا دو ماه بعد از بمباران تکه های پاره پاره بدن شهدا و دست ها و پاها و سرهای بریده را از روی پشت بام ها خانه ها و درختان اطراف میدان راه آهن جمع می کردند! اندیمشک باید به هر قیمتی سقوط می کرد … همان روز بیمارستان شهید کلانتری پر از مجروح می شود، طوری که دیگر جای سوزن انداختن نیست. کف زمین پر از پیکر شهدا و مجروحین … کف اورژانس، کف بخش جراحی … صدای آه و ناله، بیمارستان را پر کرده است … در همان روز چهارم آذرماه، مجروحی را آوردند در بخش جراحی، خانم پرستار که امداد گر بیمارستان بود سراسیمه خودش را به زحمت از لابه لای مجروحین به بخش جراحی رساند، از بس مجروح روی زمین خوابیده بود، سردرگم بود و نمیدانست به کدامشان باید رسیدگی کند. وسط آن همه مجروح چشمش به یک زن افتاد، بالای سرش که رفت متوجه شد یک نوزاد حدودا ۶ ماهه باردار است و شکمکش دریده شده! سر و رویش پر از خاک است و پر از زخم … معلوم است او را از زیر آوار بیرون کشیده اند … نفسش بالا نمی آید، لب هایش می جنبد … می خواهد چیزی بگوید … پرستار متوجه نمی شد که چه می گوید، گوشش را به دهانش نزدیک کرد که ببیند این زن چه چیزی را دارد زمزمه می کند … فقط یک واژه از زبان این زن بیرون می آمد … بچه … التماس می کرد که بچه من را نجات بده … تا دم اتاق عمل هم او را رساندند اما هم زن و هم طفل شش ماهه اش به دلیل شدت جراحاتی که به آن ها وارد شده بود، همان جا در بخش اورژانس جان دادند … «بِأَیِّ ذنبٍ قُتِلَت؟!» … جرم اینها مقاومت بود … جرمشان این بود که شهر را خالی نکردند … آن ها به جرم ایستادگی شان جان دادند …
مردم اندیمشک در تشییع پیکر شهدای ۴ آذر که هنوز هم آمار واقعی شهدای آن روز مشخص نشده، تابوت شهدا را روی دست گرفتند و شعار «جنگ جنگ تا پیروزی» سر دادند … پیام اینها به امام این بود که ما عزیز از دست دادیم، خانه خراب شدیم، چیزی از زندگی برای ما باقی نمانده است، اما تا خون در رگ داریم و تا آخر پای این نظام و انقلاب هستیم و پشت شما را خالی نمی کنیم … شعار جنگ جنگ تا پیروزی بود که طنین انداز می شد …
مردم اندیمشک به این بمباران ها عادت کرده بودند! زنان اندیمشکی در خانه هایشان با حجاب می گشتند، نگران بودند و می گفتند مبادا شب بخوابیم و صبح پیکر بی جانمان را از زیر آوار بیرون بکشند و نگاه مرد نامحرم به جسم بی حجاب ما و به موی سر ما بیفتد …
بمباران شده بود و باز هم بیمارستان پر از مجروح…مردی دنبال زنش می دوید و به پرستار فقط یک جمله می گفت:زن من در خانه حجاب داشت، حجاب زن من را نگهدار! نگفت جان زن من را نجات بده… نه اینکه جان زنش مهم نباشد نه! اتفاقا بسیار عزیز بود اما موج انفجار و بیرون کشیدن پیکر از زیر آوار لباس ها را تکه تکه می کند. الگوی این زن، خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها است…آنجا که به فضه می گوید:فضه من نگرانم که بعد از مرگم حجم بدنم را مرد نامحرمی ببینید!
عملیات شده بود و باز هم بیمارستان پر از مجروح…تقریبا در تمام عملیات هایی که انجام می شد بیمارستان لبریز از مجروح می شد، بین آن همه مجروحی که آوردند، مجروحی بود که کسی جرئت نزدیک شدن به او را نداشت! به سراغ دکتر رفتند و گفتند دکتر اگر می توانید خودتان به داد این جوان برسید! جوانی که آورده بودند، سینه و بازویش با خمپاره دوخته شده و خمپاره در بدنش عمل نکرده! می توانی عملش کنی؟! هر لحظه ممکن است خمپاره منفجر شود و ریسک عمل بسیار بالاست…انجام می دهی؟مجروح را به اتاق عمل می برند. یک عمل جراحی سنگین و پیچیده انجام دادند و خمپاره را از بدنش بیرون کشیدند!
تعهد کاری همین است! یعنی من خودم مهم نیستم، یعنی من درس خوانده ام برای چنین روزی…تخصص من اگر در اینجا استفاده نشود پس به چه کار می آید؟ او را به هر قیمتی نجات می دهم ولو به قیمت جان!
ما می گوئییم جنگ انسان ساز بود…بله انسان ساز بود و نمونه های عینی اش را هم در میان بسیاری از شهدای خودمان دیده ایم…مانند شهید شاهرخ ضرغام… شهید مجید سوزوکی…دیدیم که شخصیت ها از چه به چه تبدیل شدند اما ممکن است سوال شود که برای زن جامعه انقلابی آن زمان هم آیا رشد اتفاق افتاد؟بله اتفاق افتاد…
نمونه هایش بسیار است مانند خانم صغرا بستاک…امدادگر تجربی و مسئول بخش دو بیمارستان شهید کلانتری…
او درس دانشگاهی نخوانده بود و کلاس دانشگاهی نرفته بود، اما اقتضای زمانه او را به این سمت سوق داده بود که لباس پرستاری بپوشد و در بیمارستان بدون هیچ تخصصی از مجروحین پرستاری کند. حتی به جایی رسیده بود که مسئول بخش دو بیمارستان شده بود.
سال ۱۳۶۵ باز هم بیمارستان پر شده بود از مجروح…داشت می دوید که برود بالای سر مجروح …نگاه ملتمسانه یک جوان حدود ۲۷-۲۸ ساله او را به خودش جذب کرد، بالای سرش رفت که ببینید چه از او می خواهد…کف زمین خوابیده بود… یک ترکش در وسط سینه اش جا خوش کرده بود … نگاهی به او کرد و گفت: این را از سینه ام دربیاور … دیگر نمیتوانم نفس بکشم … دیگر نمیتوانم تحمل کنم …
او با خودش گفت من بلد نیستم من که جراح نیستم اما می دانم وقتی یک خار به دستم می رود نمی توانم تحمل کنم و حال او دارد چه می کشد؟! … به سمت ایستگاه پرستاری دوید و دکتر را صدا زد و گفت: عجله کنید باید ترکش را از بدن این جوان بیرون بیاوریم. اما دکتر با صدای بلند در میان آن همه مجروح پاسخ داد خانم بستاک سرم شلوغ است، خودت یه کاریش بکن! همین جمله کافی بود… توسل کرد به امام زمان … چند وسیله برداشت و رفت بالای سر مجروح. به او گفت نمی توانم بیهوشت کنم میتوانی درد را تحمل کنی؟ جوان مجروح پاسخ داد: فقط درش بیاور! یک عمل جراحی در کف بخش دو بیمارستان انجام می شود و ترکش را از سینه مجروح بیرون می کشد ….
خودباوری زن تراز انقلاب اینجا اتفاق می افتد! … الان باید این کار را انجام بدهد پس انجامش می دهد … من میتوانم یا ما می توانیم را آنجا آن زمان آنها ثابت کردند …
جوان مجروح دیگری را به بیمارستان آوردند که آوازه اش در بیمارستان پیچیده بود، پهلویش دریده، بدنش پر از ترکش های ریز است … همینطور دارد خون از دست می دهد اما از وقتی آوردنش مدام دارد قرآن می خواند … آیات قرآن از روی زبانش نمی افتد. بعد از عمل جراحی او را به اتاق ریکاوری می برند، آرام آرام چشم هایش را باز می کند، لب هایش شروع می کند به جنبیدن … پرستار کنجکاو می شود و گوشش را به نزدیک می برد…. باز هم دارد قرآن می خواند! …
از یک طرف به او خون وصل می کردند از یک طرف دیگر خون از دست می داد … سطح هوشیاری اش پایین بود و باید هوشیاری اش را حفظ می کردند … شروع کردند به صحبت با او … اسمت چیست؟ اسماعیل … فایمیلت چیست؟ قاسم زاده … اهل کجایی؟ تهران … کدام محله؟ قزوین …
پرستاران بیمارستان بسیار سعی کردند جان اسماعیل را حفظ کنند اما او همانجا در بخش جراحی دم اذان صبح چشم هایش برای همیشه بسته شد … پرستارها ماندند و پیکر بی جان اسماعیل … با خود گفتند ما چه کار می توانیم برای این جوان انجام دهیم؟ ما که نتوانستیم جانش را حفظ کنیم …. الان چه کاری از دستمان بر می آید؟ گلاب آوردند … پیکرش را با گلاب شستشو دادند …
کفنش کردند و تا سردخانه بیمارستان تشییع و پیکرش را گلباران کردند … سوال اینجاست که افق نگاه این پرستار کجاست؟ در تهران … در خانه شهید … دل مادر شهید …. مبادا دل مادر اسماعیل بلرزد و بگوید بچه ام در غربت جان داد … بداند که خواهرهایش در اندیمشک در بیمارستان شهید کلانتری تا آخرین لحظه بالای سر برادرشان بوده اند … بداند که خواهران دلسوزش تنهایش نگذاشته اند … غصه غربت بچه اش را نخورد …
پیام این پرستار به پرستارهای نسل امروز ما چیست؟ ما در آن بحبوحه جنگ و در آن شلوغی که هر روز مجروح می آوردند و حتی جا نبود که روی تخت، مجروح را بخوابانند و کف زمین پر از پیکر شهید و مجروح و پر از خون بود، ما با رزمنده هایمان اینگونه رفتار می کردیم! …
آقای پرستار … خانم پرستار… آقای دکتر… خانم دکتر …. مبادا مریضی که زیر دست شما می آید برایتان عادی شود … این مریض عزیز دل یک خانواده است … با بی تفاوتی از کنارش نگذر … فکر کن عزیز خودت زیر دستت است و همانطور با او رفتار کن …
و اما قصه حوض خون …
رختشوی خانه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک… روایت ماندگار دفاع مقدس … ساختمانش را یک شهید ساخته … شهید درویش عالی دریکوند … آن را رو به قبله ساخته با این هدف که خانم ها زمانی که دارند کار می کنند، رو به قبله کار کنند که کارشان عبادت به حساب بیاید … علاوه بر اینکه خودِ این کاری هم که انجام می دادند عبادت به حساب می آید …
مقام معظم رهبری می فرمایند: “آنجایی را که لباس های خونی رزمندگان و ملحفه های خونی بیمارستان و رزمندگان را می شستند؛ دیدم … انسان واقعا حیرت می کند؛ انسان شرمنده می شود در مقابل این همه خدمتی که بانوان انجام دادند”.
خانم هایی که در آنجا کار می کردند عمدتا یا خواهر شهید بودند یا مادر شهید و یا همسر شهید … و یا عزیزی را در جبهه داشتند که از او بی خبر بودند …
هر روز حجم زیادی از ملحفه ها و لباس های خونی را چه از خود بیمارستان و چه با هلیکوپتر از نقاط مختلف خوزستان برای شستشو به بیمارستان می آوردند … هر روز خانم هایی که در آنجا کار می کردند، تکه های پاره پاره بدن شهدا را از لا به لای ملحفه ها و لباس ها بیرون می کشیدند و در محوطه اطراف رختشوی خانه دفن می کردند … آنجا تبدیل به آرامگاه شهدای کل کشور شده بود از بس که تکه های پاره پاره در آنجا دفن کرده بودند …
به یکی از خانم ها به نام خانم اسلامی پور خبر دادند که پسرت شهید شده و مفقود است و نتوانسته اند پیکر پسرت را بیاورند … گفت : او راه خودش را رفته و من راه خودم را می روم! … مثل همیشه بلند شد و به رختشوی خانه رفت و شروع به شستن کرد! …
حوض سرریز می شود … خون آبه کف زمین را گرفته .. یک چیزی راه حوض را بسته و باید این راه را باز کنند … به کمک یکی از خانم ها می آید دریچه بتنی فاضلاب را بلند می کند تا ببیند که چه چیزی راه را بسته … کمرش تیر کشید و عرق سردی روی صورتش نشست و درد در تمام بدنش پیچید … به روی خودش نیاورد … دستش را در فاضلاب برد و زمانی که دستش را بیرون کشید یک تکه جگر در دستانش آمده بود … آن را بلند کرد و در محوطه اطراف رختشوی خانه دفن کرد … هنوز درد دارد اما بر می گردد به رختشوی خانه و شروع به شستن می کند … همان شب حالش بد می شود … همسرش می گوید: خانم اینطور فایده ندارد … باید دکتر برویم ببینم چه بلایی سرت آمده … به دکتر گفت: دکتر چه شده؟ همسرم چه مشکلی دارد؟ دکتر گفت حاج آقا ما شرمنده ایم دوقلوهایش سقط شده اند … یک بچه اش را در جبهه داد و دو بچه پای حوض خون …. یک روز بیشتر استراحت نکرد … بلند شد و برگشت که کارش را انجام بدهد … همه بچه هایم فدای علی اکبر حسین … باز هم بچه داشته باشم می فرستم … فدای این انقلاب و نظام می کنم …
خانم هایی که در رختشوی خانه کار می کردند فقط کارشان شستشوی لباس نبود … نان می پختند … غذا درست می کردند … خیاطی انجام می دادند … هر کاری که به آنها محول می کردند با تمام وجودشان انجام می دادند …
صبح یکی از روزها قبل از رفتن به رختشوی خانه درب منزل خانم خدیجه بیاد را زدند، دو جوان پاسدار پشت در بودند … پرسید چه شده؟ سرشان را پایین انداخته بودند و به زحمت حرف می زدند … علیرضای ۱۶ ساله ات در عملیات خیبر مفقود شد … به خانه برگشت … سجده شکر به جای آورد … چادر سر کرد و به رختشوی خانه برگشت تا کار انقلاب روی زمین نماند … داغ علیرضا روی دلش سنگین بود اما نمی خواست کار انقلاب لنگ بماند … این کاری بود که از دستش بر می آمد…
مدتی می گذرد و خبر می رسد در بمباران ها چند شهید خانم داریم که باید غسل شوند… به رختشوی خانه می آیند و دنبالش می گردند … حاج خانم با ما می آئید به غسالخانه برویم؟ چند شهید داریم که باید غسل شوند … چادر سر می کند و به غسالخانه می رود … لا به لای پیکرها، پیکر یک دختربچه حدودا ده ساله را می بیند … یاد علیرضا می افتد … پیکر را روی دستش می گیرد و بالا می آورد … خدا را قَسم می دهد… خدایا قَسمت می دهم به این طفل پرپر، به این بچه بی گناه… کاری کن یادم برود که علیرضایی داشته ام … نگذار غم علیرضا مانع کار کردنم برای این نظام و این انقلاب شود … همین هم شد … او تبدیل به بمب روحی برای خانم های رختشور شد… برای خانم هایی که هر روز ملحفه و لباس های خونی را باز می کردند و تکه ای از بدن یک شهید زیر دستشان می آمد … و نمی دانستند این تکه ای که الان در دستشان است، آیا تکه ای از بدن جگرگوشه خودشان است که در جبهه است و از او بی خبرند … یا تکه بدن عزیز دیگری …
هرچند که به قول خودشان:
همه رزمندگان جگرگوشه هایشان بودند …
روایت های ماندگار تابلوی پرنقش و نگار دفاع مقدس تمامی ندارد … به ویژه روایت حماسه آفرینی بانوان عفیف و افتخارآفرین سرزمینمان در این جهاد مقدس هشت ساله … روایت هایش ماندگارند چون دفاع مقدس ما، تنها در سنگر و جبهه خلاصه نمی شد، بلکه دفاع مقدس تبدیل به یک نهضت و یک فرهنگ غالب به نام «فرهنگ دفاع مقدس» شد. سهم عمده ای از آنچه که امروز فرهنگ دفاع مقدس نامیده می شود، به اتکای دیدگاه منتشر شده توسط شهید سید مرتضی آوینی(روحش شاد و راهش پررهرو باد) با ثبت و تاثیرگذاری عمیق تصاویر «روایت فتح (مجموعه فیلم های مستند تلویزیونی او درباره جنگ ایران و عراق) »، در خاطره جمعی مردم شکل گرفته است.
تلقی ایشان از مفهوم جنگ، متفاوت و استثنایی است. شهید آوینی جنگ هشت ساله ما را یک کشمکش صرف نظامی میان دو ارتش نمی داند بلکه آن را در امتداد همه جنگ های حق طلبانه تاریخ، در امتداد جنگ های پیامبران و قیام عاشورا قرار می دهد. یک نسل پای یک مساله اساسی ایستادند و از کشور و ارزش ها و هویت های فرهنگی دفاع کردند و اکنون که شاهد تقارن نیکوی همزمانی بهار علم و دانش و شروع سال جدید تحصیلی با هفته شکوهمند دفاع مقدس هستیم که فضای علم و دانش و دانشگاه را با عطر شهیدان و خاطره جانفشانی آنان متبرک می کند، ضمن گرامیداشت هفته دفاع مقدس با نثار درود و صلوات به روح بلند شهدای گرانقدر این سرزمین بهویژه سردار دل ها «سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی»، فیلسوف الهی و عارف ربانی امام راحل عظیم الشأن (ره) و شهدای هشت سال دفاع مقدس، بیعت مجدد خود را با ولی امر مسلمین جهان امام خامنهای (مدظلهالعالی) اعلام داشته و پیروی از آرمان مقدس شهدا، جانبازان و رزمندگان در دفاع از اسلام، قرآن و ولایت را وظیفه همیشگی خود میدانیم و اقتدار و عظمت روزافزون نیروهای مسلح کشور و صلابت و سربلندی مردمان سرزمینمان و علم نافع، عمل صالح و نورانیت قلب را برای همه تلاش گران عرصه علم و دانش، از خداوند متعال خواستاریم.
اللهم انی اعوذ بک من علم لاینفع…
العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء…
(امام صادق علیه السلام )
تلاش گرانِ عرصه علم و دانش، گام هایتان موثر در ظهور منجی باد …🌱